سعید، بسیاریِ خوشیِ بختِ شماست، عید، سعید!
چشم گناهین
زبان رها
چو رقص زبان افعی و رقص کژ دم زرد و سیاه
دهد به باد فنا تمام هست تو را
تقدس و دین
شرافت و تقوی
دو پلک و لبان، بدون مهابا
به هوش!، مگشا
به صحن قدس اطاعت مطلقه آ
محیط امن خدا
که عمر تو را تمام شیاطین
کشیده به آتش
شهود تو کور
وجود تو بسته دری است
به تابش نور،
اجازت لحظه های «حضور» ...
و قلب تو خوار
گرفته و رنجور
تو خورده به داغ زمین
نمایش حسرت و آه،
سوختن هم راه
به شکل نمادین
حیات تباه
ندامت مطلق
غرور شکسته
قتل سُرور
دل خسته ...
بیا و به پا و بخیز و «بخواه»:
که کور و لال و کری
به سمت شیاطین،
نمی نگری
به گوش
به دو چشم
و گردش و رقص زبان
نماز و ذکر و صلاح و سپاس و هر چه ثواب
فقط ببَری
سلامت نفس
مگر به این تَهینه ی عمر
سپس تو بلک، شود بخری
بیا و به پا!
بخیز و تکان بخور از جا!.
که رفته بخشی از عمر شما
به خود آ ...!، تو را به خدا!!
مده تو به ابلیس (دوزخ سائر)
جای مِهرِ خدا (بهشت مجاور)